محل تبلیغات شما

داستان های کوتاه منصور



  • بسلامتی کارت  به کجا رسید . تموم شد یا نه ؟
  • چی بگم از کجا بگم ، مادر دیگه  می خواد مطمئن باشه آیا لیاقت داشتن دخترش رو دارم یا نه، از شغل شروع شد. بطور خلاصه ومفید گفتم کارم تو بازار قسمت حمل ونقله،  بعد سوالاتی بود که یکی بعد از دیگری می پرسید. تا اینکه به روزآشنایی ما رسید. پرسید : " کجا با دخترم آشنا شدید؟" جاده رو عوضی رفتم، گفتم این مورد رو یادم نمیاد! البته جواب کشکی بود چون اونو بالای کوه دیده بودم، پیش خودم حساب کردم اگه اینجا اشاره کنم بالای کوه، حالا خر بیار باقالی بار کن که غلط کرده این بی ادب بالای کوه با تو لندهورچکار داشته ، این شد از جواب روشن در این قسمت عاجزشدم ولی باور کن واقعیت همین بود. سعی می کردم درست پشت سرش به فاصله نزدیک جای پای او قدم بزارم،  او هم گاه گاهی به عقب نگا می کرد که به لبخند رسید شاید بخاطر قیافه ام یا هیکل زمختم ویا اینکه بخاطرقد دراز وموی بلند صافی که پشت سرم مثل دم اسب می بندم، دروغ چرا ، شیفته نگاه زیباش شدم صداش زنگ داشت زیباتر از این صدا تا حالا نشنیده بودم  و البته بدنی چابک و ورزیده چون خوب پا به پای من تا ارتفاعات بالا می اومد تا اینکه دوستاش متوجه جریان شدند و اصرار برای بازگشت ، اما قبول نکرد. تقریبا تا ساعتی هم بالاتر رفتیم و گوشه ای نشستیم بهتر خودم رو بهش معرفی کردم تنها مشکل کارم بود که درست دستور تو رو گوش کردم " اکبر یادت نره اگه دختری بهت پا داد و ازت کار وشغل پرسید تو فقط بگو در حمل ونقل مشغولم نه یه کلمه بیشتر ونه کمترچون دخترا به شغل حساسند " من هم دیدم بد حرفی نیست و حتی فکر نمی کرد بیسوادم،  احساس کرد مایه دارم این شد که دور سواد هم خط کشید . ازحرفای که می زد فهمیدم از پدرش بیزار، پیش خودم گفتم  باید اختلافی تو خانواده شون باشه  ولی فضولی نکردم خلاصه سه ماه از اون روز گذشت وماهرهفته بالای کوه بودیم تا اینکه گفت بیا خواستگاری که رفتم، البته قبلا از خودش راجع به مادرش شنیده بودم که چه قدرسخت گیر که راست راستی  با چشم خودم دیدم
  • دیدی چی رو دیدی  ؟ !
  • مادرشو
  • مادرشو! کجا ؟
  • هیچی دیگه، با لباس کارم که چیزی کمتر از لباس کهنه نیست اول سقاخونه بازار داشتم بارهای مردم رو می بردم گاراژ که یهو اومد جلوم  در حالی که آشفته بنظر می رسید و من هم تحت فشار باراضافی گاری سرتاپا عرق بودم

 با تشر وغرولند به من گفت:

-    پس شغل شما اینه، چرا روز اول حقیقت رو به ما نگفتی وباعث شدی به در وهمسایه دوست وآشنا اشاره کنم دخترم داره با یه آدم حسابی ازدواج می کنه خودتو مسخره کردی یا مارو

"خدایی مونده بودم بهش چی بگم با تته پته گفتم"

-   مادر به شما دروغ نگفتم، گفتم تو بازار، کارم حمل ونقله می بینید دارم بارهای مردم رو حمل می کنم ی که نمی کنم دارم زحمت می کشم راستش روم نشد بهتون راست حسینی بگم ، حالا چی ؟ حالا که حقیقت برای شما روشن شد حاضرید به من بدید؟

 با حالتی که از فرط عصبانیت صورتش قرمز شده بود با تشر فریاد زد

-   چی باید بهت بدم؟

-    خب دخترخانمتونو

-  دختر بدم؟ به تو گاریچی! سگ نمی دم چه برسه به دختر، تو یه آدم عوضی دروغگویی هستی ، خودم کم کشیدم از زندگیم که الان بخوام دخترم رو با دست خودم بدبخت کنم تو می خوای یه ذره آبرو هم جلوی در وهمسایه نداشته باشیم . ناامید کارو تعطیل کردم اومدم قهوه خونه می بینی که دارم قلیون می کشم  تو رو خدا ببین فقط بخاطر کار لعنتیم همه چی بهم خورد

دیدم اسدالله زد زیر خنده وگفت :

-  تو رو حضرت عباس راست میگی همین جوری گفت گاریچی ، جان مولا همین جوری ؟ عجب مادری، بابا این شیرزنه چه جوری تو رو پیدا کرد. شک ندارم شوهرش هم همین شکلی فراری داده ولی احمق نشو ، اگه روز اول هم دخترش می فهمید همین آش وهمین کاسه بود. خب پیش خودم گفتم ممکنه خاطرخوات بشه و عشق پادر میونی کنه بخاطر همین گفتم شغل اصلیتو نگو که خراب شد. تازه فهمیدم چرا امروز دمغی و سگرمهات رفته توهم ،  ناراحت نباش به مادرش حق بده اونم می خواد دخترش خوشبخت شه ولی می دونی بدبختی چیه؟ بدبختی اینه کسی نمی دونه خوشبختی چیه، چون هرکسی یه جور تعریف می کنه، دیگه سگرمهاتو باز کن این همه دختر این نشد یکی دیگه، حالا بیا یه دست شطرنج بازی کنیم حالت خوب میشه مطمئنم تو این دو  سه ماه بهم شماره تلفون هم دادید کسی چه می دونه شاید الان بهت زنگ زد گفت مادرم اشتباه کرده من تو رو دوست دارم وعاشقتم کار برام مهم نیست تو برام مهمی ،  نگاش کردم هیچی نگفتم دیدم از ساک دستی کهنه رنگ رو رفته صفحه شطرنج رو پهن کرد روی میز بعد جعبه مخصوص انگشترای عقیق یمنی با رکاب نقره ساز خوش دست برای تماشا وفروش گذاشت کنار صفحه شطرنج از ناراحتی تند تند پک به قلیون واز ناچاری وسر درگمی شروع کردم به جابجا کردن مهره های شطرنج اصلا فکرم درست کار نمی کرد شنیدم به قهوه چی گفت " یه قلیون برام چاق کن دوتا هم چای بیار  بازنده باید پول چای و قلیونو حساب کنه"  فهمید حالم خوب نیست چون تذکر می داد  " ِد بازی کن اکبر بی کلاس ، حالا دیگه بیا بیرون ازش، اصلا حال هوای خوب بازی کردن  رو نداری فقط داری مهره جابجا می کنی "  ول کن نبود زود دوست داشت بازی را تمام کند. خدایی من تو چه فکری بودم او تو چه فکری ، بهترین موقع بود با اسب قشنگم فیل رو ازش بگیرم  که گرفتم با مکث به صورتم نگا کرد وگفت :

-  خب پسرراست بگو خونه شو بلدی یا نه اگه بلدی بیکار نشو برو جلوی خونه ش ولو بشو بالاخره از خونه بیرون میاد که با هاش حرف بزن

- رفتم دیدم نیستن فهمیدم از اون خونه هم بلند شدن

- اِ جدی میگی ! خب یه کار دیگه چرا بیکاری، حالا می بینی او بهت زنگ نمی زنه تو  بهش زنگ بزن کل حقیقت رو بگو اینکه کاری نداره

بعد ناغافل دیدم چطور  با وزیرش اسبم رو ناکار کرد و از صفحه شطرنج انداخت بیرون و محکم گفت

-   کیش !  اینقد به اسبت نناز دیدی وزیرم چکارش کرد

دلم برای اسبم سوخت مفت از دستش دادم تا حدی که تا مرز ماتی پیش رفتم آروم گفتم

-  دست بردار اسدالله ما رو گرفتی من میگم مادرش به من میگه گاریچی بعد دخترش بیاد جواب تلفون بده، الان فهمیدم اشتباه کردم نباید حرف تو رو گوش می کردم، باید بهش راست وحسینی می گفتم، جون تو نمی گم جون خودم نقشه های برای زندگیم داشتم، نمی دونی چه تیکه ای بود حیف شد مفت از دستم پرید یعنی مادرش نزاشت وگرنه می خواستم جونمو فداش کنم اصلا دست از اینکار می کشیدم می رفتم تو خرید فروش قالیچه دست دوم 

 دیدم اسدالله پقی زد زیر خنده ،  پرسیدم چیه ؟ گفت:

-  چرا متوجه نیستی پسرالان بهت میگن گاریچی اون موقع میگن سمساری قبول کن بازی رو باختی چه برسه خود دختر تو رو همین جوری قبول داشته باشه بقیش مهم نیست اما خدائیش ببین وزیر کجا نشسته ت نمی تونی بخوری زود باش جواب کیش رو بده

دیگه تو بازی نبودم از بازی اومده بودم بیرون واقعا نمی دونستم چه غلطی کنم سرم پایین بود اسب افتاده شده رو لای انگشتام محکم گرفته بودم و به انگشترای عقیقش نگا می کردم اخرین پک عمیق به قلیون زدم دود قلیون گره خورد توی گلوم طوری که صدام از ته چاه شنیده می شدو مثل دیوونه ها حرف می زدم " اره اسدالله احمقی کردم نباید می زاشتم کارم به اینجا برسه می دونم اگه نبینمش داغون میشم چون بهش بد جوری عادت کرده بودم  باید بهش می گفتم چه جوری شدم گاریچی از وقتی خودم رو شناختم پدر ومادر ندیدم از کودکیم که خبر نداری چه جوری تو دست این واون  بزرگ شدم که نتونستم دوتا کلاس درس بخونم که بتونم برای این خلق الله ده تا کلاس بزارم  و از اون حرفای گنده گنده بزنم ، طوری که همه بگند به به اق مهندس همه چی می فهمه، تا اونجا که عقلم کار میکنه می بینم مثل یه اسب کار کردم ولی هیچی نشدم هیچی، الان می فهمم چرا اسب ها نمی برند می بازند. فکر کنم دیگه تو صفحه زندگی هم مات شدم چون هیچ راهی برای گریز ندارم" دیدم دارم با خودم حرف می زنم چون اسدالله تو شطرنج نبود داشت با مشتری انگشترش چک وچونه می زد از سردرد کلافه بودم هرچه سعی می کنم به گوشیش تماس بگیرم  فقط یک جمله را خوب می شنوم " دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد". صدای ساز مرد ویولن زن کور دورگرد بیرون از قهوه خونه شنیدنی بود. همراه او زنی بود که کاسه گردون و چشم به عابرا داشت نگاهم به پشت شیشه ماند.!!!         






خونه که می رسم زودناهار می خورم یه چرتی می زنم بعد به دنبال دوزار دهشایی راه می اوفتم بیرون ،صبح یه جور بعدازظهر جور دیگه ، وقتی عائله مند باشی باید مثل لاستیک چرخ دور خودتبچرخی که بتونی دخل خرج رو بهم برسونی وگرنه اوضاع زندگیت پس معرکه س وتازه باید برایاین زندگی مشقت بار با هزار جور آدم هم کنار بیایی، خانوم مانتویی رنگ رو پریده ونگرونیبود ویه جورایی بین زمین وآسمان معلق ، می خواست هرچه زودتر به آدرس مورد نظرشبرسه

-        اینجا پیاده میشید

-       نه یه کمی جلوتر

-       ببخشید خانوم ما از میدون گمرک خیلی رد شدیم

-       می دونم لطفا کمی جلوتر

. گاهی با آینه براندازشمی کنم طوری که جلب توجه نکنه و البته کمی بهش شک کردم رفتارش عادی نیست و نگرونی رو درچهره اش می بینم ، دربستی خواست تا بعد ازمیدون گمرک ولی حالاخیلی از میدون دور شدهبودیم،  دیدم اینجوری نمیشه از بی حوصلگیکنار خیابون نگه داشتم و گفتم :

-       خانوم شما مارو گرفتی ! تکلیف خودتونو روشن کنید کجا می خواید برید منکه نمی تونم تا شب با یه کرایه دنبال شما تو این کوچه پس کوچه ها بیام

گفت : ببخشید آدرس روگم کردم ودارم به یاد میارم ولی هنوز پیدا نکردم!

-       چی! متوجه نشدم دارید به یاد میارید، ای بابا  اینجوری که نمیشه آدرس پیدا کرد.  بفرمایید!  پیاده شید البته پولکرایه رو پرداخت کنید از خیر اضافه ش هم گذشتم همون پونزده تومنی که گفتید

-       باشه مشکلی نیست جوری حرف می زنید انگار من خیلی کودن هستم اصلااینطور نیست بالاخره خونه قبلی خودمو پیدا می کنم

-       خونه قبلی؟

-       بله، دقیقا خونه سابقم همین جاها بود

-       ببخشید خانوم،  فکر کنم هم شماسرکارید هم منو سر کار می زارید. مثل شما هارو هرروز می بینم والله زن وبچه دارم!

با صدای بلندوعصبانی، طوری که می خواست تمام دق دلی خودش رو سر من خالی کنه گفت:

-       با این سن سال قباحت داره واقعا که شما خیلی بی تربیت وبی ادب هستید.  حالا خوبه کرایه میگیری

-       کرایه چی چیه خانوم ! یه ساعت منو علاف خودتون کردید اینجوری که نمیشهآدرس پیدا کرد بفرمایید پایین خانوم بفرمایید پایین

-       روبروی بانک نگه دارید

-       روبروی بانک !

-       بله چون هیچ پولی در کیف پولم نیست

-       خانوم محترم این چه مصیبتی که دارید درمیارید بانک دیگه چه صیغه ای

-       گفتم که هیچ پولی در کیف پولم نیست منظورم ازبانک ، یه عابر بانک کهبتونم پول بگیرم بدم به شما، چون الان پونزده تومن ندارم

بعد زیر لب شروع کردبه غرولند کردن وحرفای بی سرته که چرا مردم اینجوری شدن نه تربیت درست حسابی دارنونه حوصله ، منم با دلخوری وناراحتی دقیقا سمت راست خیابون روداشتم زل میزدم وبهدنبال عابر بانک بودم که از روی ترحم گفتم:

-       خانوم ببخشید اصلا منظور بدی نداشتم و به من  ربطی نداره وبه گذشته شما هم کاری ندارم ولی تاکیدمی کنم اینجوری تا شب هم بگردید پیدا نمی کنید. حالا باز هم خود دانید وتنها سفارشمن به شما اینه که با تلفون از کس کاری کمک بگیرید . شهر مشکلات خودش رو داره ازشهرستان یا جایی اومدید که نمی تونید پیدا کنید ؟

دیدم حرفی نمی زنه، فهمیدمدوست نداره حرفی بزنه ، مستاصل درمونده  فقط دنده جابجا می کردم، یکهو شنیدم گفت : نگهدارید نگه دارید پیدا کردم ، درسته! همینجا باید باشه، بالاخره پیدا کردم، دیدم سرکوچه اش یه سمتش سبزی فروشی بود و سمت دیگه اش  نونوایی سنگگی بعد بلافاصله حرفش را خورد واشارهکرد: اما نه ، اولین عابربانک نگه دارید که کرایه شما رو پرداخت کنم ، خوشحال شده بودم که بالاخره پیدا شد فقط نمی دونم چطورشد پرسیدم،  ببخشید خواهرمن فضول نیستم میخواستم بدونم مگه چن سال نیومده بودید اینجا ؟

-       خیلی وقته یه چیزی نزدیک بیست سال

-       اهان! درسته ، بیست سال زیاد، مخصوصا با ساخت سازای این روزا که مثلقارچ دارن زیادتر هم میشن، حالا حتما همسایه های قدیم شما را کشوندن اینجا

-       نه اصلا اینطور نیست بخاطر شوهرسابقم اومدم ، بیست سال پیش باهاش توهمین خونه ای که می خوام پیدا کنم زندگی می کردم، دیشب به خوابم اومد که گفت " حالم اصلا خوب نیست "

-       عجب ! بحق چیزای ندیده ونشنیده ، بعد صبح بلند شدید گفتید برید ببینیدحالش چطوره ، فکر نمی کنید بعد ازبیست سال کمی دیر باشه برای احوالپرسی

-       می دونم ولی اصلا برای احوالپرسی هم نمیرم فقط می خوام کمی به خاطراتگذشته ام بر گردم

-       ببخشید، شما تو این بیست سال تنها بودید ؟

-       نه شوهر کردم ودوتا بچه هم دارم

بعضیوقتا دوزاریم بد جوری کج می اوفته که اگه نمی پرسیدم دق مرگ می شدم ، پرسیدم

-       اصلا متوجه نمیشم چی میگید. شوهر کردید بچه هم دارید بعد اومدید دنبالشوهرسابقتون چون خوابشو دیدید !!

یهودیدم  شروع کرد به هق هق گریه کردن ودر حالی که داشتاشکاشو پاک می کرد گفت:

-       چیزی که نمی دونید اینه که شوهر سابقم بعد از پنج سال زندگی کردن سکتهقلبی کرد ومرد، و من بعد از فوت او ازدواج کردم فقط دیشب به من نگفت چرا حالش خوب نیست!

 .ازهق هق گریه اش درک درستینداشتم، و متعجب بود از اینکه چرا حالش خوب نیست ،  راست راستی آدم چه چیزهایی می بینه ومی شنوه. بعداز دیدن عابر بانک  سریع پا روی پدال ترمزگذاشتم ومنتظر کرایه نشستم، خوبی بخاری ماشین مانع می شد که سوز سرمای بیرون رو حسکنم وموج رادیو همچنان روی آهنگ ملایم بود.



سلام دوستان متاسفانه بازهم بلاگفا به مشکل برخورد کرد ومعلوم نیست این سایت پرطرفدار ایرانی در چه زمانی مشکلش حل میشود در نتیجه احتمال بازگشت من به میهن بلاگ وجود دارد با تشکر به تمامی مخاطبان خوبم

پلاستیک را باز وعکس شش در چهار تا خورده خود را در آورد وبه زن نشان داد . قیافه مردی کم مو وچهره ای شکسته شده ای را دید . وقتی خوب برانداز کرد پرسید :

- اینه ؟

-  بله ، تنها پسرم ، خدا چهارتا دختر داد ویه پسر، بعد شنید

-  خب چی کارست ؟

-  راننده وانت ، تازه یه اپارتمان نقلی هم داره ، فقط می تونم بگم از ازدواج اولش خیری ندید، بی گناه بود ولی خونواده عوضی عروسم ، پسرم رو مقصر دونستن این شد که الان داره دوران محکومیتش رو می گذرنه ، که با امسال میشه چهارسال بعد با تته پته ادامه داد. تورو خدا هر سوالی دارید بپرسید بالاخره باید یه عمر با هم زندگی کنید .

زن نگاهی کرد وبا تعجب گفت :

-  یه عمر! من هنوز وضعیتم روشن نیست ، به جرم زدن رگ گردن شوهر بیشرفم بازداشت شدم ودارم آب خنک می خورم فقط می دونم، همه مردا مثل هم کثیفند، آب گیرشون نمیاد وگرنه شناگرای ماهری هستن

مادر که توقع شنیدن این حرف را نداشت سریع گفت :

-  تورو خدا اینجوری نگید درست نیست، پسرم خیلی آقاست قبول دارم کمی مشروب می خوره  اونم نه همیشه ، اما ذات خوبی داره، و مهم ذات آدماست نه قیافه و یا خوب حرف زدن ، راستی کی می تونم عکس شمارو برای پسرم ببرم ؟

-  باید بگم خواهرم بیاره و به شما بده، شاید هفته دیگه ولی مگه میشه تو زندون عقد کرد؟

-  کار نشد نداره ، بوالله انقدر پیش این قاضی اون قاضی میرم تا موافقت اونا رو بگیرم، کار خلاف شرع که نمی کنم می خوام تا نمردم عروسی پسرم رو ببینم ،  نباید شاهد از بین رفتن پسرم باشم، حتی اجازه یه شب کنار هم بودن رو می گیرم، فقط خدا کنه که زنده باشم 

. این خبر مثل بمب در زندان منفجر شد وهمه در موردش حرف می زدند. وعجیب اینکه اعتقاد داشتن مادر این مرد آخر عمری دیوانه شده ودرست تشخیص نمی دهد. اما او اصلا به این طعنه ها گوش نمی داد وکار خود را می کرد. در ملاقات بعدی بود که همه را برای پسرش تعریف وع را از پشت شیشه نشان داد !  هاج واج مادرش را نگاه کرد. طوری که شاخ درآورد. بعد پشت گوشی پرسید :

-  زن  ! کجا ؟  زندون !

-  آره دقیقن تو زندون  یه خیابون پایین تر می دونی که اینجا  زیاد بزرگ نیست تازه فاطمه برام پیدا کرد من هم شش ماه دارم میرم پیشش اصلا قبل از اینکه بیام پیش تو اول میرفتم پیشش طوری که بهم میگه مامان چون مادرش مرده وحالا منو مادر خودش می دونه وقتی آدم از کسی محبتی ندیده باشه با کوچکترین محبت  می خواد طرفو بغل کنه ، خلاصه مادر هرطور سبک سنگینش کردم دیدم زنه خوبیه ته چهره ای هم داره فقط بیچاره تو زندگی شانس نیاورده  

-  زن خوبیه ! مثل اولی که پدرم رو در آورد !

-  پسرم اونا نباید ازت شکایت می کردن و تنها شانسی که آوردی اینه که بچه دار نشدید وگرنه حالا یه بچه بدون مادرهم باید بزرگ می کردی ، اینم بگم، وقتی آدم عزیزی رو از دست میده همیشه شاکی می مونه و تا دق دلش رو خالی نکنه ول کن نیست . تو هم قول بده دیگه مشروب نخوری، هم خودتو بیچاره کردی هم منو

خیره ومات داشت به ع نگاه می کرد. لبخندی به روی لبانش نشست ، بعد از چهار سال این اولین لبخند بود. نزدیک چهل سال  داشت، چهار شانه با موی سری کوتاه  و هیکلی درشت و قدی متوسط که خانواده همسرش او را عامل مرگ دخترشان می دانستند و با گرفتن وکیل، لباس زندانی هم برای تنش دوختن، و باعث بهم ریختگی روح وروان مرد شدن

. زن که چهره رنگ پریده ای داشت در گوشه ای از اتاق روی موکت سبز رنگی نشسته  بود. با چادرمشکی که زیرش هم یک روسری نخی دیده می شد. به ظاهر نباید بیشتر از سی سال داشته باشد. با اندامی متوسط و صورتی استخوانی با چشمانی روشن و نگاهی مظلومانه و با امید به آینده نامعلوم گوش به عاقد داشت

- خانوم مریم صلاحی به مهریهٔ: یک جلد کلام الله مجید ، یک جام آینه، یک جفت شمعدان ویک شاخه نبات،  اینجا ناخوداگاه عاقد مکثی کرد ورو به سوی مرد " شما نمی خواهید چیزی اضافه کنید "

مرد هاج واج  بود . پرسید  : چی باید اضافه کنم ؟

-  خب مهریه ای برای حاج خانوم

- اها چرا، الان متوجه شدم تازگی ها خیلی دیر میگیرم خیلی دیر، لطفا اضافه کنید . پنج تا سکه بهار آزادی به نیت پنج تن به اضافه یک سفر کربلا .

عاقد که تند تند اضافه می کرد. ادامه داد  " بله ، بله ، بسیار خوب، بسیار خوب ، پس حاج خانوم علاوه بر موارد یاد شده اینها هم اضافه می شود که عِندَالمُطالِبِه به سرکار عالی تسلیم خواهد داشت. آیا بنده وکیلم؟ "  در حالیکه زن اشک می ریخت گفت : بله بعد رو به سوی مرد کرد و پرسید: جناب آقای اکبر غلامی آیا از طرف شما وکالت دارم که خانم مریم صلاحی را با مهریه ذکر شده قبول نمایم. آیا بنده وکلیم؟ و او هم گفت : بله و در نهایت بعد از خواندن سریع خطبه عقد و قبلتُ النکاح و التزویج که با  الحمدلله رب العالمین ختم شد دفتر را بست و با گفتن  " مبارک باشه ان شاء الله ، مبارک باشه ان شاءالله " اتاق را ترک کرد.

. مات متحیر بودند و زن با فاصله نسبت به مرد بدون اینکه بلند شود چادرمشکی اش را از سر انداخت و با دقت اطراف اتاق را وارسی کرد و مرد که هنوز باور نداشت ، یکهو تی شرت ساده آبی رنگ رو رفته را از تنش درآورد و  در حالیکه دست هایش را زیر سرش قفل کرده بود درازبه درازشد و به سقف که لامپ کم وات زرد رنگی که شاپرکی به دورش می چرخید زل زد.

دارایی های امشب آنها ، دوبالش وروی بالشی و دو پتو ، یک ملحفه سفید ، یک فلاسک چای با دو بسته تی بگ وپلاستیکی که چند حبه قند و یک جعبه شیرینی و پلاستیک میوه سیب بود .  مرد بلافاصله بلند شد و یکی از دو پتو را پهن وملحفه  سفید را خوب روی پتو انداخت بعد دست زنش را گرفت گفت : بیا اینجا بشین ، بلافاصله دوتا لیوان یکبار مصرف چای ریخت یکی را گذاشت جلوی زنش ودیگری را برای خودش وپلاستیک قند را باز و با نوک انگشتش پلاستیک سیب را برانداز ودر حالیکه زیر لب از مادرش تشکر می کرد پرسید:

-  مریم ، سیب می خوری ؟

-  نه مرسی سیب می خورم دلم درد میگیره ، فکر کنم از معده ام باید باشه هر وقت میوه خام می خورم اینجوری میشم

-   معلوم شده مدت محکومیتت چقد شده

- با اینکه سه سال از اون ماجرا گذشته ولی هنوز نه ! گفتن تا آخر ماه معلوم میشه ، تقاضای فرجام کردم حالا ببینم چطور میشه ولی بعید می دونم، شاید تا اعدام راهی نداشته باشم ،

نگاه اکبر به سر وش بود ودر حالیکه لیوان داغ چای را به لب نزدیک می کرد پرسید :

-   البته مادرم یه چیزایی تعریف کرد ولی دوس دارم از خودت بشنوم ، میشه به من بگی چطور شد زدی شوهرتو ناکار کردی ؟

-   چی بگم و از کجا بگم ، اول بزار بگم انتخاب من از روی ناچاری بود نه عشق وعلاقه که هردوتاش دیگه برام مُردن ، شوهر اولم تا دخترم بدنیا  اومد عمر زیادی نکرد که تلپ افتاد مُرد، نه سال دربدری کشیدم تا دخترم سمیه رو بزرگ کردم حتی نظافت خونه های مردم ،  خسته شده بودم از تنهایی وگرفتاری وبدتر از همه حرف مردم، تصمیم گرفتم دوباره شوهر کنم، خب دروغ چرا ، شوهری هستم ، دوست دارم مردی بالای سرم باشه ، نه هر مردی یک مرد واقعی ومهربون ، خوب بود تا اینکه شیشه کشید ومخش پوک شد . هیچی دیگه ، بیشرف به من پول داد که برم آرایشگاه، من ساده  هم رفتم وقتی برگشتم دیدم سمیه داره زیر دست پاش پر پر می زنه ، افتاده بود روی سرش و داشت بهش می کرد، سرم سیاهی رفت،  نفهمیدم چی شد فقط اینو میدونم با چاقو اشپزخونه زدم به رگ گردنش، یکهونگاه زنش افتاد پایین و شروع کرد به هق هق گریه کردن ، ادامه داد: فکر می کنم ، بخت من از اول هم سیاه بود. تازه خبر دار شدم که خونه واده کثیفش گفتن دویست میلیون می گیرن تا رضایت نامه بدن خب از کجا دارم بهشون بدم

-   عجب ! خب پس جای امیدواری هست ، فقط خواهش می کنم گریه نکن،  میگن شب اول ازدواج شگون نداره ، چایت سرد نشه، الان دخترت کجاست ؟

-   زیاد چای خور نیستم ولی چشم ، الان دخترم پیش خواهرم داره زندگی می کنه بخدا خواهرم خودش گرفتاره، پنج تا بچه داره، زندگی سخته، نمی دونم تونست بچه ام رو  ثبت نام کنه یا نه ، اکبر تورو قران به من قول بده مراقبش باشی من دارم بخاطر دخترم اعدام میشم ،

-   نگران هیچی نباش، مادرم هست سفارش می کنم مراقبش باشه حتی ببره پیش خودش اونم یه پیرزن تنهاست که خواهرام گاه گداری بهش سر می زنند . تو هم به خواهرت بگو که بچه رو به مادرم تحویل بده ، این حرف باعث خوشحالی زن شد وگفت :

-  راست میگی اکبر راست میگی ؟ باشه ، باشه ، ممنونم اکبر ، ممنونم ازت ، در حالیکه داشت چای را قورت می کشید تا شیرینی قند را در دهانش احساس کند. یهو به ذهنش آمد که بپرسد : " حالا تو بگو، چطوری شد که زنتو به کشتن دادی "

-   یادم نمیاد باور کن دروغ نمیگم ، فقط می دونم آب شنگولی زده بودم ، سرم گرم بود یهو کامیونی اومد مارو پرس کرد . زنم رو کشت و منو چهل روز برد تو کما ، پلیس راننده کامیون رو مقصر دونست وخونواده زنم منو قاتل !  اینجوری شد افتادم اینجا .

حالا هردو به هم  نگاه می کردن ودیگه حرفی برای گفتن نبود. که دستای لرزان مرد به سمت گره روسری نخی زنش رفت وباز کرد . دید چطور موهای بلند مشکی به صورت زن ، زیبایی خاصی می دهد. و بعد لبهای زنش را بوسید و دستش ناخوداگاه به صورت و زیر گلوی زن رفت ، آروم گفت : مریم ، بقران خیلی خسته ام ،  زندگی با من خوب تا نکرد ، دست به هرچی گذاشتم خراب شد تورو قران با من خوب تا کن ، همین طور که زل زده بود به چشمانش یهو لبخندی پت و پهنی به لبش نشست ، وقتی لبخند شوهرش را دید با تعجب گفت : به چی داری می خندی به من ؟

-   نه با با به تو چرا ، به  این وصلت دارم می خندم، باورت میشه ؟ من که هنوز باورم نمیشه اونم وسط زندون ، لبخندی توام با شرم و سکوتی مابین  آنها حاصل شد ودست های ظریف زن در میان دست های زمخت مرد گم شد.

 . مادراکبر تمام تلاش خودرا برای آزادی پسرش انجام داد . موفق شد رضایت والدین  عروسش را بگیرد  ولی توام شد با بیماری سخت طوری که نمیتوانست از رختخواب بلند شود . خبر ازادی اکبر در زندان پیچید و  شور وشوق آزادی اش  را  می شد بیشتر در چهره شکسته اکبر دید. در اولین ملاقات به اتفاق سمیه که حالا یازده سال سن داشت برای دیدار به زندان رفتند. در حالیکه پیراهن مشکی اش  پیام  فوت مادر را به خوبی برای مریم نشان می داد با این وجود اکبر سریع خبر فروش اپارتمان وپرداخت دیه  دویست میلیونی مریم را یکهو در لحظات غم و شادی با هم توام کرد. هق هق مریم را می شد از پشت شیشه  ملاقات دید . یکسال بعد در چنین  روزی مریم هم از زندان آزاد شد.  با این تفاوت که دونفر بیرون  از زندان سخت بی تاب دیدارش هستند .  وقتی سمیه آزادی مادرش را دید . اشک ریزان بسویش دوید. واکبر با فاصله کم نظاره گر زاری این دو بود . !!! 


 





آخرین جستجو ها

فرهنگ و اندیشه دکوراسیون داخلی و بازسازی ساختمان omfuzirnpres مرکز پاورپوینت ایران | دانلود PowerPoint وب سایت شخصی مجتبی صادقی lingua italiana(ایتالیایی) uselatcrim negphosestu Cynthia's collection مجسمه سازان فرزام,تولید مجسمه فایبرگلاس , مجسمه پلی استر , مجسمه رزین